آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

آرشیدا بانوی آریایی درخشان

رویش دومین دندان

کوچک من  بالاخره آش دندونی کار خودشو کرد و دندون دومت هم دراومد.خدا کنه بقیه دندونهات هم زود در بیان و تو خیلی اذیت نشی در ضمن کارجدیدی رو هم که یاد گرفتی اینه که پا می شی و در کابینت رو باز می کنی و می ری سراغ وسایل اون تو و حسابی خرابکاری می کنی. مهمترین کارت اینه که قوطی قرص جوشان رو برمی داری و می خواهی با همین دندون کوچولوت بازش کنی و من می ترسم که مثل آقا فیله توی قصه ها بشی ...
22 آذر 1392

این روزها باید شدیدا مادرانه نگاه کنم

چه چیزهای بزرگی را می توان در وجود تو دید که تا بحال انها را به خوبی ندیده بودم.   بزرگ شدن هر روزت، رشد ذهنیت، شور و اشتیاقت به برخاستن، انس و الفتت به من وقتی که مانند کوالا صورتت را به صورتم می چسبانی و فشار می دهی. نگاه عمیقت به پدرت و خندیدن به آنچه که ما نمی بینیم. و من هر روز از خودم می پرسم: چقدر برای پاسخ به سوالهایی که تو به زودی می پرسی آمادگی دارم.
28 خرداد 1392

دخترم روزت مبارک

ای بهار آرزوی نسل فردا،دخترم ای فروغ عشق از روی تو پیدا، دخترم چشم وگوش خویش را بگشا کز راه حسد نشکند آیینه ات را چشم دنیا، دخترم دست در دست حیا بگذار وکوشش کن مدام  تا نیفتی در راه آزادی از پا، دخترم کوه غم داری اگر بر دوش دل همچون پدر  دم مزن تا می توانی از دریغا، دخترم با مدارا می شوی آسوده دل،پس کن بنا پایه رفتار خود را بر مدارا، دخترم ...
28 خرداد 1392

قدمت روی چشمهای من

نازدونه جون امروز وقتی توی آشپزخانه داشتم کار می کردم و شما طبق معمول در حال بهم ریختن کابینت ها بودی یهو برگشتم دیدم خودت بدون کمک ایستادی(الهی قربون اون قدت برم من) فکر نمی کردم با این مریضی که چند روزه باهاش درگیری و حسابی ضعیفت کرده بتونی روی اون پاهای کوچولوت وایستی عزیزکم. خلاصه که من عاشق این تلاشت برای رشد و یادگیری هستم .   پاشو مادر و قدمهاتو روی چشم من بذار 
21 خرداد 1392

قدمت روی چشمهای مامان

نازدونه جون امروز وقتی توی آشپزخانه داشتم کار می کردم و شما طبق معمول در حال بهم ریختن کابینت ها بودی یهو برگشتم دیدم خودت بدون کمک ایستادی(الهی قربون اون قدت برم من) فکر نمی کردم با این مریضی که چند روزه باهاش درگیری و حسابی ضعیفت کرده بتونی روی اون پاهای کوچولوت وایستی عزیزکم. خلاصه که من عاشق این تلاشت برای رشد و یادگیری هستم .   پاشو مادر و قدمهاتو روی چشم من بذار  ...
21 خرداد 1392

سفرنامه نا تمام تبریز

نازدونه جون امسال تعطیلات خرداد تصمیم گرفتیم با دایی علی دوست باباجون و خانومش بریم سمت میانه و تبریز و یه ده خیلی قشنگ بنام نشق. از رفتن به ده و محلی که قرار بود ببینیم هیچ تصویری توی ذهنم نبود اما وقتی به اونجا رسیدیم احساس کردم به یک مکان مربوط به 30 سال پیش رفتم با همون بنای قدیمی و فضای بکر خاص. روز اول و دوم به تفریح و گردش در باغ سیب و گردو و دیدن چشمه آب معدنی گذشت والحق که تو منو رو سفید کردی و خیلی خیلی دختر خوبی بودی. اما از نیمه های شب دوم تو جیگر گوشه من حالت بد شد و دچار اسهال و استفراغ شدیدی شدی که تا 5 روز ادامه داشت و حسابی این بیماری ضعیفت کرد. و این بیماری باعث شد که دیر به تبریز برسیم و در نتیجه فقط تونستیم ...
18 خرداد 1392

قسمتی از وصیتنامه چارلی چاپلین به دخترش

دخترم  هیچ کس و هیچ چیز را در این جهان نمی توان یافت که شایسته آن باشد که دختری ناخن پای خود را به خاطر آن عریان کند….. برهنگی بیماری عصر ماست. به گمان من، تن تو باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است. دخترم  *** انسان باش، پاکدل و یکدل؛ زیرا که گرسنه بودن، صدقه گرفتن و در فقر مردن، هزار بار قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است. ***
17 خرداد 1392

شیطونک ما

جیجر مامان خیلی خیلی بلا شدی.گریه الکی یادگرفتی و هر وقت به نفعت باشه اینکارو انجام می دی. بلاچه تا غافلت کنم می ری کنار بوفه و دستتو بهش می گیری و می ایستی و محکم می زنی توی شیشه و من همش دلهره دارم که نکنه شیشه بشکنه.البته فدای سرت ترسم از اینه که توی سرت بریزه مادر. گل کاری جالبترت هم اینه که سریع دستتو به میز TV می گیری و ناغافلی درست وقتی که حواسم نیست در یک حرکت اکروباتیک می ری می شینی روی میز و شروع می کنی به شیشه اون زدن. واما.... به تازگی راه اتاقت رو هم یاد گرفتی. میری توی اتاقت و سر وقت کشو لباسها و بقیه ماجرا دخترم به من بگو تو به کی رفتی آخه نه من در بچگی خرابکار بودم نه بابات البته طبق گفته مامان...
5 خرداد 1392

بابا جون روزت مبارک

بابا که شدم به دخترم پول تو جیبی نمی دم!!! تا یواش از پشت سرم بیاد دستاشو حلقه کنه دور گردنم موهاشم بخوره تو صورتم در گوشم پچ پچ کنه... بگه بابایی بهم پول می دی؟؟؟داریم با بچه ها میریم بیرون موهاشو بزنم کنار، ماچش کنم بگم برو از جیبم بردار بابای ی به خاطر دخترم هم که شده یه روزی بابا می شم. بابا مجید حالا که بخاطرم بابا شدی روزت مبارک ...
3 خرداد 1392

هورااااااااااااا سه چرخه

امروز ملیکا خونه نبود. هه هه هه هه منم از فرصت استفاده کردم و رفتم توی حیاط و کلی با مامانم سه چرخه سواری کردم. خیلی دوست داشتم مامانی هم قول داد به زودی زود یکی از اون خوشگل هاشو برام بخره ...
2 خرداد 1392